علي کنکوري

مهدي گلسرخ تبار
me_golesorkh@hotmail.com

لعنت بر این عربی انگار ضرفیت وجودی من از این درس فقط شش ونیم درصد است این دومین سالی است که من پشت کنکورم اگر همین گونه پیش برود به قول پدرم امسال هم هیچ غلطی نمیکنم درس خواندن در خانه برایم خفهقان آور است انگار در و دیوار خانه برایم شکلک در می آورند فکرم به همه جا بند میشود الا درس یکدفعه به سرم زد بروم پارک درس بخوانم بلند فریاد زدم مامان من میرم پارک درس بخوانم مادر از همه جا بی خبرم هم جواب داد به سلامت پسرم انشاالله که موفق باشی اینجوری خیلی بهتر است شاید او را هم می دیدم اولین بار یک دفعه که به پیشنهاد خانواده ام برای درس خواندن به پارک رفته بودم با او آشنا شدم دختر خیلی خوش برخوردی بود خودش جلو آمد و جواب یک تست را از من پرسید آن روز نمی دانم چگونه ذهنم یاری کرد و پاسخش را درست و کامل برایش تشریح کردم ظاهرا آن روز ها وضع درسی ام بهتر از الآن بود او هم خیلی خوشش آمد از آن به بعد چند بار دیگر هم از من سوال پرسید ولی نمیدانم حواسم کجا بود نمی دانم اصلا چه جواب دادم امروز هم حدسم درست بود او زیر درخت تبریزی روی نیمکت همیشگیش نشسته بود و مثل همیشه یک سری جزوه را پخش کرده بود و مشغول حفظ کردن بود از جلویش که رد میشدم خسته نباشید مختصری گفتم سرش را بلند کرد لبخند ریزی زد تشکر کرد به نظرم آمد خیلی درس می خواند در دلم تحسینش می کردم اما من الان بیشتر از دو ماه است که دلم به در س نمی رود رفتم روی نیمکت خودم که تقریبا روبه روی او بود نشستم پسر دیگری هم روی آن نیمکت نشسته بود عینک ته استکانی به چشم زده بود و غرق در درس بود اصلا متوجه حضور من نشد از دیدنش حرسم گرفت ناخداگاه مرا به یاد عقب ماندگی از رقابت کنکور می انداخت اگر من هم می خواستم اینگونه درس بخواندم میبایست از تمامی علاقه مندی هایم میگذشتم انگار برای درس خواندن باید چوب خشک شد با خودم گفتم آخراین بچه درس خوان چه از تمایلات عاطفی سرش می شود ای علی بد بخت این جورآدمهان که میرن دانشگاه این دفعه غیظم بیشتر شد جزوه هام را دور خودم پخش کردم و شروع کردم بلند بلند سوت زدن بغل دستی بیچاره که تازه متوجه من شده بود سرش را بلند کرد در حالی که صورتش را جمع کرده بود از پشت عینک ته استکانیش به من خیره شد من اصلا به روی خودم نیاوردم یکی دو بار اعتراض کرد ولی بالاخره جول و پلاسش را جمع کرد و شر را کم کرد حالا من بودم یک سری جزوه های قاطی باطی و نیمکت زیر درخت تبریزی آن طرف. گفتم ابتدا با درسی که بیشتر علاقه دارم شروع کنم ادبیات را باز کردم اما هرچه می خواستم بخوانم فاییده ای نداشت انگار خواندن را فراموش کرده بودم کلمات مانند اشکال بی معنی جلویم رژه میرفتند از پشت کتاب هوای آن طرف را هم داشتم نا خوداگاه تمام حرکاتش زیر نظرم بود نمی دانم چرا این جوری شده بودم درس و کتابم شده بود او دلم طاقت نیاورد تصمیم گرفتم به هر بهانه ای است جلو بروم و با او صحبت کنم در همین افکار بودم که خود را جلوی نیمکت او دیدم خدای من چه کسی مرا اینجا آورده بود او سرش در کتابش بود شاید هم متوجه من شده بود و منتظر بود چیزی بگویم مثل همیشه صورتش سرخ بود و مانند بچه ها کتاب را در دست گرفته بود و زیر لب شمرده شمرده می خواند همینطور آنجا خشکم زده بود و گوش می دادم یکدفعه مثل اینکه که سنگینی نگاهم را حس کرده باشد سرش را بلند کرد من دستپاچه من ومنی کردم و گفتم ببخشید شما ادبیات همراهتان است نگاهی مهربان به من انداخت و گفت شما که کتاب ادبیات دارید نگاهی به دستهایم انداختم کتاب ادبیات در دستم بود و با دهن کجی به من می خندید لبخند زدم و گفتم نه نمی دانستم چه بگویم که خودش به دادم رسید وگفت آها منظورتان تست ادبیات است سرم را تکان دادم و گفتم بله آرام کیفش را از کنارش برداشت و مشغول جستجو شد خدا یا من چرا مسحور این حرکات عادی میشدم گفت بله پیدا کردم ولی فقط از فصل ششم است تمام صحبت هایش با لبخند بود تشکر کردم گرفتم و وانمود کردم که آن را بررسی میکنم این بار جسور تر شده بودم صدایم را مودبانه تر کردم و گفتم میتونم بنشینم هنوز کیف بغلش بود نگاهی به جای خالی کنارش انداخت لبخند مرموزانه ای زد و گفت خواهش میکنم و من نشستم نسیم خنکی به دورم می پیچید برای اولین بار سوالی غیر مرتبط با درس از او پرسیدم شما خیلی وقته برای درس خواندن به پارک می آیید این آغاز گفتگوی نیم ساعته آن روز ما بود او هم مانند من با در و دیوار خانه نمی ساخت چقدر بین ما تفاهم بود اسمش شیوا بود و دومین سالی بود که کنکور می داد می گفت در همه جای دنیا جوان های با سن و سال ما بهترین روز های زندگیشان را سپری می کنند و آن وقت ما بهترین ساعت های عمر با ارزشمان را با کتاب های بی محتوا وافکار چهارگزینه ای و هزار بد بختی دیگر پر میکنیم همگی داریم در کوره کنکور می سوزیم او هم از دست درس وکتاب های رنگارنگ دلش پر بود . چقدر ساده همدیگر را درک میکردیم درد دل های ما به آن نیم ساعت و یک روز ختم نشد دیگر من همیشه منتظر بودم که کی او تصمیم به استراحت میگیرد تا بروم پیشش و چند کلامی با هم صحبت کنیم می گفت گه گاه شعر هم می گوید و کنار دفتر هایش یادداشت می کند اوایل خجالت می کشید خودش برایم بخواند ولی بعدها خودش با دنیایی از احساس آن را برایم میخواند و منی که تا آن زمان احساس میکردم که کهن ذهن شده ام چقدر خوب شعرهایش را حفظ میکردم یک دفعه که اتفاقی دفتر چکنویسم را ورق زد از خنده داشت روده بر میشد تمام کنا ر وگوشهای صفحه شعرهای او با سبک های مختلف نوشته شده بود بعد از هر جمع و کم ریاضی یک عکس قلب تیر خورده یا از این قبیل به چشم می خورد من آن لحظه خیلی خجالت کشیدم او تماشا میکرد و می خندید و من به او خیره شده بودم ولی از آن روز به بعد با من مهربان تر شده بود یعنی او هم در ذهنش عکس قلب می کشید؟ دیگر من هر روز ساعت شش و نیم در پارک بودم داد خوانواده ام در آمده بود ولی همه خوشحال بودند که با این همه تلاش حتما موفق خواهم شد اما سوالی که برایش پاسخی نداشتند این بود که این همه شیک وپیک کردن قبل از پارک رفتن دیگر برای چیست ولی به آن هم عادت کرده بودند من و شیوا دیگر خیلی صمیمی شده بودیم چند بار که ماموران پارک به ما گیر داده بودند به راحتی گفتیم دختر خاله پسرخاله ایم بعضی وقتها هم بهشان شکلات و غیره تعارف می کردم سعی میکردم یک جورایی نمک گیر شوند آنها هم چون همیشه ما را با هم دیده بودند دیگر شک نمی کردند اوضاع از همه نظر خوب بود و من احسا س خوشحالی می کردم که لا اقل کنکوری که خیرش به کسی نرسیده باعث شد من نیمه گم شده ام را تقریبا پیدا کنم اما از این بین آنچه که روز به روز پس رفت داشت بیشتر وضع درسی من وکمتر وضع شیوا بود دیگر برنامه ما از یک ساعت و نیم درس یک ربع استراحت به نیم ساعت درس چهل و پنج دقیقه صحبت تبدیل شده بود ما هرگز برای حرف زدن موضوع کم نمی آوردیم انگار حالا که همدیگر را پیدا کرده بودیم یک دنیا درد دل با هم داشتیم بیشتر موضوعات احساسی بود و آن را هم خودش پیش می کشید من بیشتر دوست داشتم گوش کنم بعضی وقتها هم درباره گفته هایش نظر میدادم او سعی داشت مرا بیشتر بشناسد اما من انگاراز روز نخست و با نگاه اول از پیشانیش خوانده بودم که او همانیست که من می خواهم روزها از پی هم گذشتند و خرداد ماه بود دیگر چیزی به کنکور نمانده بود تنها پیشرفت من در این مدت ده درصد شدن عربی بود شیوا دیگر کمی احساس ترس می کرد از این که امسال نتواند کاری از پیش ببرد خیلی حراس داشت دلداری های من هم کم کم بی ثمر میشد به شوخی گفتم تو که مشکلی نداری این منم که باید به سربازی بروم باید دلم برایت تنگ شود لبخندی زد وگفت خیلی بدجنسی هردو باهم قبول می شویم واقعا آنچه که در این چند وقت اخیر به آن نپرداخته بودم همان درس بود ما قرار گذاشته بودیم با هم در یک دانشگاه و یک رشته قبول شویم برای این کار باید در یک سطح درس می خواندیم ولی اشکال کار این بود که سطح درس خواندن من هرگز به شیوا نمی رسید چقدر نقشه های شیرین برای آینده کشیده بودیم حالا ما دیگر واقعا به هم علاقه مند بودیم تنها چیزی که می توانست ما را از هم جدا نگاه دارد روزهای بارانی بود که پارک را غیر قابل استفاده می کرد اما هر چه به کنکور نزدک می شدیم او ضاع تغییر میکرد شیوا سعی میکرد بیشتر درس بخواند و کمتر به پارک بیاید گه گاه مرا مقصر قلمداد می کرد و گه گاه خود را که چرا فرصتهای قبلی را از دست داده من هم در این روز های پایانی سعی می کردم بیشتر درس بخوانم اما دیگر خیلی دیر بود غول کنکور به ما نزدیک شده بود و حریف می طلبید کمترشیوا را می دیدم همش می گفت بگذار بعد از کنکور آنقدر با هم هستیم تا سیر شوی اما افسوس که روح من نا آرام تر از این حرفها بود دیگر به او معتاد شده بودم نبودنش غیر قابل تحمل بود در خواب و بیداری او را می دیدم هرچه که با خود کلنجار میرفتم تا این روزهای پایانی کمی درسهای عمومی را مرور کنم سودی نداشت به خود می قبولاندم که شیوا هم مثل من است سال دیگر من به دنبال معافی میروم و شیوا هم کم کم درس میخواند و دوباره در کنکور شرکت میکنیم یک هفته قبل از کنکور بود دیگر پارک خالی خالی بود یعنی او که نبود من دیگر کسی را نمی دیدم با تلفنشان تماس گرفتم خیلی سعی کردم تا گوشی را برداشت خیلی خشک حرف می زد انگار که با من قهر باشد میگفت اصلا نمیتواند درس بخواند روز کنکور رسید من بر خلاف همیشه که ساعت شش و نیم بیدار بودم روز کنکور اصلا انگیزه ای برای بر خاستن نداشتم دلم می خواست به پارک بروم و زیر آفتاب بین نیمکت خودم و او قدم بزنم ولی به زور خودم را به جلسه امتحان رساندم همه از این که من استرسی ندارم تعجب می کردند شاید هم آن را به حساب آمادگی بیش از اندازه من می گذاشتند با دیدن تستهای کنکور نا خدا گاه به یاد شیوا می افتادم احساس میکردم که او هم در این لحظه به من می اندیشد فکر می کردم اگر کمی سعی کنم میتوانم با او از طریق ذهنی ارتباط برقرار کنم به هر حال ساعت های زجر آور گذشتند و وقت تمام شد به نظرم آمد که تنها ده درصد از برگه من پاسخ داده شده هر چه می دانستم جواب داده بودم بعد از کنکور تا آمدن نتایج من و شیوا با بهانه های مختلف همدیگر را ملاقات میکردیم او می گفت که از امتحانش راضی نبوده من هم متقابلا تایید میکردم قرار شد هرکدام که در کنکور رد شد دیگری هم دور دانشگاه آن سال را خط بکشد این قرار را من با آب وتاب تشریح میکردم و شیوا هم فقط سر تکان میداد کم کم می خواستم موضوع او را با خانواده ام مطرح کنم نمی خواستم بیشتر از این داستان را ادامه دهم اینجوری کار رسمی تر هم میشد ولی به پیشنهاد خودش تا اعلام نتایج صبر کردیم من نتیجه را کمی زود تر از اعلام روزنامه ها گرفتم نتیجه ام غیر قابل پیش بینی نبود مردود علمی ولی بر خلاف تصورم شیوا در رشته مهندسی کامپیوتر یکی از شهرهای جنوبی پذیرفته شده بود این بدین معنی بود که او امتحان را به خوبی داده بود این یعنی زمانی که من خوش خیال سعی در برقراری ارتبط روحی با اوداشتم خانم مشغول حل تستهای ریاضی تخصصی بودند تمام بدنم داغ شده بود به یاد قول و قرارهایمان افتادم اما دلم شور افتاد اگر شیوا زیر حرفش می زد چه؟ خودم اولین کسی بودم که قبولیش را به او تبریک گفتم از خوشحالی سر از پا نمی شناخت آنقدر هیجان زده شده بود که حتی از نتیجه من نپرسید در یک لحظه تمام قول و قرارهایمان برایم تبدیل به یک سری حرفهای بچه گانه شده بود من چقدر خوش خیال بودم حتی با او خدا حافظی نکردم گوشی را گذاشتم وساعتها به فکر فرو رفتم فردای روز اعلام نهایی نتایج بود کلی خودم را خر کردم تا توانستم برایش زنگ بزنم خودش گوشی را برداشت مثل همیشه صدایش شاد و سرزنده بود با شنیدن صدای من کمی خود را محزون نشان داد و گفت خیلی متعصفم که اسمت در لیست قبول شده ها نبود گفتم شیوا تو که سر قرارت هستی مکث معنی داری کرد و گفت ببین علی تو باید مرا درک کنی من در وضعیتی نیستم که بتوانم به تنهایی تصمیم بگیرم خا نواده ام به شدت مخالفت خواهند کرد گفتم پس لا اقل در مورد من با خانواده ات صحبت کن شیوا این بار حق به جانبانه تر گفت می گویی چه بگویم چه کسی خاستگار من است یک سرباز کنکور ردی دیگر صدایش را نمی شنیدم آیا او همان عشق من بود او همان قلب پیوند خورده به قلبم که همیشه آن را گوشه دفترهایم می کشیدم بود باورم نمیشد من تنها یک احمق خوش خیال بودم شیوا که فهمیده بود زیاده روی کرده کمی لحنش را تغییر داده بود و سعی میکرد خراب کاریش را جبران کند گفت خوب ببین عزیزم من هم تو را خیلی دوست دارم اما کمی مرا درک کن من که بغضی مظلومانه تمام وجودم را در بر گرفته بود تنها توانستم بپرسم پس من چه کنم او که انگار منتظر همین سوالم باشد جواب هایش را از قبل آماده کرده بود پاسخ داد من معیار های خانواده ام را می دانم تو چند راه بیشتر نداری اول آنکه پول دار باشی دوم آنکه درس خوانده باشی و در یک رشته خوب فارق التحصیل باشی و سوم آنکه دارای شهرت و اعتبارباشی من دیوانه وار کلامش را بریدم و گفتم حتما پاسخ چهارم هم هیچ کدام است من یک بار دیگر در برابر یک تست مشکل کنکور قرار گرفته بودم لعنت بر این کنکور که تمام بدبختی هایم را با خود آورد دیگر آنقدر این غول متعفن در زندگیم رخنه کرده بود که تمام دنیا را چهار گزینه ای می دیدم این آخرین جواب او بود نه من و نه او دیگر با هم تماس نگرفتیم یعنی من گزینه چهارم را انتخاب کرده بودم دیگر او در نظرم نه الاههء معصوم عشق بود ونه نیمه دوم مسخره من او تنها یک دانش آموز پشت کنکوری دیروز و دانشجوی امروز بود مثل دیوانه ها شده بودم از یک طرف ناکامی ام در امتحان کنکور و سرزنش خانواده ام را تحمل میکردم و از سوی دیگر شیوا را می دیدم که چگونه مرا همچون یکی از کتابهای تست کهنه قبل از کنکورش فراموش کرده خودم را در خانه حبس کرده بودم و با قیافه ای آشفته در فاصله ابتدای پذیرایی تا انتهای آشپزخانه قدم می زدم زیر لب باخودم حرف میزدم انگار داشتم کم کم پسمانده روح شیوا را از ذهنم بیرون می کردم به کاری که با من کرده بود فکر میکردم تمام تنم از تفکرش می سوخت ناخدا گاه یک حس انتقام در من شکل می گرفت دلم می خواست فقط یک بار دیگر در کنکور شرکت کنم و جواب دندان شکنی به شیوا عرضه کنم در همین روزها بود که مطلع شدم متولدین سال شصت و دو می توانند یک بار دیگر هم در کنکور شرکت کنند این بار با عظمی راسخ شروع کردم خانواده بیچاره ام هرگز سر از کار من درنیاوردند دیگر درو دیوار خانه با من مهربان شده بودند گویی دلشان برای من می سوخت دیگر کلمات در برابرم رژه نمی رفتند شاید به خاطر عینکی بود که به تازگی به چشم میزدم چقدر شماره چشمم بالا بود یکی از روزهای اواخر پاییز بود هوای پارک را کردم باآنکه می دانستم خاطرات او برایم زنده خواهد شد ولی مطمئن بودم که با این کار انگیزه بیشتری برای درس خواندن خواهم داشت پارک هیچ تغییری نکرده بود تنها برگ های درخت تبریزی ریخته بود مثل اوایل آشناییمان ساده و بی آلایش بود رفتم و روی نیمکت قدیمی خودم نشستم و غرق درس خواندن شدم مدتی گذشت که صدای بغل دستیم مرا به خود آورد جزوه هایش را دور خودش پخش کرده بود و با صدای بلند صوت می زد سرم را بالا کردم و با صورتی جمع شده از پشت عینک ته استکانیم به او خیره شدم بی اختیار توجهم به نیمکت زیر درخت تبریزی جلب شد دختری آرام روی آن نشسته بود ودرس می خواند بدون آنکه چیزی بگویم جول و پلاسم را جمع کردم و رفتم.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30774< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي